بعد از چند ساعت بلاتكليفی در ايستگاه فردريش شتراسه، يكی از همراهان به يكی از دوستانش كه دانشجو بود و در خانه دانشجويی در برلين زندگی ميكرد، زنگ زد. پسری شريف و دلسوز كه بعد از آمدن به ايستگاه مترو قبول كرد مارا به اتاق مخصوص مهمانان ، كه در آپارتمان دانشجويی وجود داشت، ببرد و قول داد كه فردای آنروز يكی از دوستانش مارا راهنمايی كند. حدود ۱۲ تا ۱۶ نفر بوديم . همه بهمراه او به آپارتمان دانشجويی رفتيم و خسته و گرسنه بعد از خوردن نان و پنير ، در حالت نشسته، در يك اتاق كوچك شب را به صبح رسانديم.
فردای آنروز دوست دانشجوی ما برايمان صبحانه تهيه كرد و گفت كه منتظر دوستش محمود بمانيم وخود به دانشگاه رفت . محمود شخصی بود كه در آنزمان خود دو سالی پناهنده بود و تمام پيچ و خم اينكار را ميدانست . همراه او به سازمان پناهندگی رفتيم . ساختماني بزرگ پر از راهروهای فراوان و انسانهای رنگارنگ از همه جای دنيا. دستگاههای شماره اندازی بالای در هر اتاق بود كه هر چند ساعت يكبار با ملودی مشخصی خبر افتادن شماره بعدی را ميدادند. هر شخص دارای شماره ايی بود برای رعايت نوبت. دقيقا بخاطر ندارم كه چه شماره ايی داشتم و چه شماره ايی در شماره انداز نمايان بود، ولی هنوز بخاطر دارم كه بعد از انتظار طولانی ۱۰ نا ۱۲ ساعت نوبتمان نشد. از آنجائيكه ميگفتند تعداد پناهجويان بسيار زياد است، بايد صبح فردا می آمديم تا زودتر نوبتمان برسد. آنشب را در مترو به نصفه شب رسانديم و بعد دوباره راهی سازمان مربوطه شديم. صفی طولانی روبرويمان بود. شب بود و سرما بيداد ميكرد. سرمای آلمان كه تا آنزمان حس نكرده بوديم. پول زيادی هم نداشتيم. گرسنگی و تشنگی بيحسمان كرده بود . فكر كرديم كه با پول كمی كه هنوز داشتيم تا فردا صبر كنيم و بعد غذای گرمی بخوريم.صبح حوالی ساعت ۹ نوبتمان رسيد. پاسهای ايرانی را تحويل داده و از آنروز ۹ ژانويه سال ۱۹۸۶ ، زندگی بی هويت و بی وطن را آغاز كرديم. برای اينكه شايد من و رضا را به يك محل منتقل كنند گفتيم كه دختر خاله و پسر خاله ايم.
بعد از آن ما را به هايم ( خانه) پناهندگی فرستادند. ساختمان، متلعق به دهه شصت يا هفتاد، بيمارستان بزرگ صليب سرخ بود كه به آن هاسپيتال ميگفتند. بيشتر از ۴۰۰ اتاق داشت و هر اتاق پر بود از چندين نفر با مليتهای مختلف و رنگهای متفاوت . كابوس غريبی بود. همه جا كثيف، بدبو، درها شكسته، اتاقها مجهز به تختهای بيمارستان و تشكهای آغشته به كثافت چندين و چند ساله، گوشه هر اتاق يك دستشويی و يك كمد آهنين ۴ دره . مانند زندانيان يك عدد پتو و ملافه و حوله پخش ميكردند.من و رضا يك اتاق داشتيم. در يك راهرو كه در انتهای آن يك توالت و يك حمام بود. داخل محوطه توالت با ديوارهای پيش ساخته چند قسمت مجزا درست كرده بودند كه اين ديوارها كوتاه تر از سقف محوطه بود. حمام هم نه قفل داشت و نه كليد و يك سوراخ بزرگ جای دستگيره آن ديده ميشد . داخل حمام چندين دوش بود بدون پرده و حفاظ. زمانی كه به دستشويی ميرفتم چندين بار كله های كنجكاوی را بالای ديوار ديدم كه بسيار وحشت زده شدم. فكر ميكردم كه در اين گوشه تلخ ،حتی ادرار كردن نيز امريست سكسی كه مورد توجه مردان و جوانان هموطن و ديگر ساكنان ساختمان بود. جايی برای ديد زدن. من هم تصميم گرفتم كه هميشه جاروی دسته بلندی را با خود به توالت ببرم ، كه يكروز هم دسته اش نوش جان صورت پسری شد كه ميخواست با ديد زدن من در توالت فيضی ببرد. هر بار نيز كه به حمام ميرفتم ، رضا پشت در حمام می ايستاد.
خدا را شكر ميكردم كه رضا در آنروزهای سخت همراه و همدل بود.برای صرف غذا بايد به سالنی ميرفتيم كه گنجايش زيادی داشت . غذا هم غذای آلمانی كه نميدانستيم از چه محتوياطی تشكيل شده ست. من در طی سكونتم در آنجا فقط نان و پنير و مربا خوردم . از ميوه هم خبری نبود. سالن جای جنگ و جدال عجيبی بود. عربها حرف اول را ميزدند. با دعوا و زد و خورد جای نشستن پيدا ميكردند .
برای كارهای دفتری نيز بايد به اتاقهايی كه در قسمت مركزی ساختمان بود ميرفتيم. انگشت نگاری ،سوال و جواب ، پرونده سازی و پرس جو در مورد كيس شخصي. ايرانی ها در آنزمان فقط پناهندگی سياسی ميگرفتند و بايد كيسی مطرح ميشد كه ثابت ميكرد كه در ايران سياسی بودی و تحت تعقيب. از همان روز كار كيس سازی ما شروع شد. هيچ كدام از آشنايان دور و اطراف تحت تعقيب نبودند و همه بخاطر جو خفقان آنزمان ،ايران را ترك گفته بودند، ولی همه خود را سياسی جا زدند ...برای گرفتن پناهندگی در آلمان غربي...ما هم قطره ايی بوديم در اين دريا.
من فكر ميكردم كه جايی ،گوشه ايی ، تكه ايی از اين كره خاكی بايد جای زندگی براي من و امثال من باشد. اين حق انسانی ما بود.برای من دخترك نازك نارنجی و عزيز دردانه ، آنروزها كابوسی بودند وحشتناك. ولی جای گريه و زاری نبود، زيرا كه نميدانستم چندين روز در اين بيمارستان بزرگ بی در و پيكر سكونت دارم.
اين حقيقت محض آوارگی جوانان سرزمين مادری بود. حقيقت تلخ فرار از خفقان خانه و افتادن به زندان غريبگان. از همه بغرنج تر اينكه من تا به آنروز تنها دختر ايرانی در آنجا بودم كه بدون خانواده اين كابوس را تجربه ميكرد.خاطرات آنروز هنوز روشن و قابل حسند...تلخ تلخ تلخ.